خــوابــ آلـوــدگی



تحت طلسمِ در و دیوار ها، تحت طلسمِ بسیار محکمِ دیوار های بتنی. پرورش یافته زیر آسمانِ آلوده ی شهر های میلیونی. قدم هایم اولین بار از بعد از یاد گرفتن به درستی برداشتنشان، نه روی چیزی واقعی ک روی ترکیبِ شیمایی کربنی رفته است و خاکِ تمیز چ بسیار از ما به دور است. ما تحتِ تاثیر نفوذ افکار آلودهِ انسان های مبتلا بدین ویروس، قانون مند شده و پرورش یافته ایم. با تمام این دیوار های بلند چند ده متریِ دور و برمان، نگاهمان از چند قدمی آنطرف تر، پیش نرفت و احساساتِ غریضی ـمان از توی جعبه های جادویی پرورش یافت. به شکلی کنترل شده، گوسفند وار حرکت می کنیم. ک می دانم انگار، کمی دیر است و من هم آلوده، به ویروسِ فراگیرِ نادیدنی، آجری میان آجر های این دیوار شده ام، هر چند ک احتمالا پی چسبناکم آنقدر ها هم مقاوم نبوده است! اما، این فاصله تا خاک واقعی را افتادن از بلندای این دیوار، مرا خواهد شکست و برای برگشتن به هر آنچه ک باید می بود، دیر است. حال، تنها می توانم بگویم ک خوشحالم، هرچند ک نه یقینا اما خوشحالم ک شاید می توانم حداقل کمی درست تر ببینم و دور و بر من هنوز، همگی خوابند.

 


هیبت ایستادنِ بلندش، از ثمر سالهای تلخِ درازش تبدیل به یک علامت سئوال شده است و در انتهای این منحنی نگاهش گرایش به زمین دارد. و صورتش در قهرِ با آفتاب و ستاره ها، و خیال پردازی هایش مرده اند. جنس آن افکاری ک از او به زمین می ریزد را، افراد کمی می دانند و زمین مثل همیشه اش مردار خوار است، و خواهان پیکرش. او در یک آمد و شد دائمی، در کشاکش افکار و خاطراتش از قله خوشبختیِ دور به قعرِ جهنم تنهایی خویش در تصادم است و خود حتا این را نمی داند. مثلِ او. اویی ک بی ربط نیست بدین سرنوشت و دور از این غوغای خاموش مرد، توی چاه فراموشیِ تاریک خویش نشسته است و بی صدا بقا می کند. گودالی ک خود آن را بیل زده است و مکان نامشخصی دارد. شاید در یکی از حفره هایِ سفیدِ ماه؟ همان دور ترین نقطه ممکن، همانطور ک به خواب دیده بوده ام. در یک تلاش بی اتمام برای دور ماندن، حتا از برای به یاد ماندن. پشت کردن، و تظاهر کردنِ به ندیدن. قدم می زنی و من به دنبالت روانم، همانطور ک به خواب دیده بوده ام.

 


من اینجام. نه اینکه کفتر جلد باشم، فقط چون جای دیه ای نیست ک برم.  و نموندم اینجا چون بلد نیستم ک برم، فقط اصلا دلم نمی خواست ک هیچوقت هیچ جایی می بودم. برای همین، نه برای برداشتن یه قدم کوچیک جدید حاضرم، و نه زیاد با این تکرار همیشگیم خوب کنار اومدم. متاسفانه زیاد برای "هیچ جایی" بودن مناسب نیستم. به ظاهر عادی و نه حتا هنجار شکنم و میلی نیست برای برخلاف جریان بازی کردن، در واقع اصلا دوست ندارم ک بازی کنم. یک جورایی متاسفم ک اینجا وجود دارم. و حالا ک وجود دارم ناخواسته، درگیر جریانات و مسیر هایی شدم ک بهم آسیب زدن، و آسیب هایی هم زدم. می خوام بدونی، خوشحالم ک اینجا نیستی. برخلاف حرفات ک می گفتی بلد نیستی کسیو حذف کنی از زندگیت، خوشحالم ک اینکارو کردی. حالا تو دنیای اون بیرون جدیدت، امیدوارم منو هیچوقت حتا برای یه لحظه هم به یاد نیاری.

 


از واقعیت جلو تر رفته، تو را پیش تر داشته ام برای سالها، و قرن ها حتا در رویاهایم. در کنارت زیر سقف ها و آسمان سپری کرده ام شب ها را و روز ها گذراندیم. پیر شدیم، چهره ـمان فرق کرد. این سئوال را کنار گذاشته بوده ام برای آن موقع ک بپرسم ازت، چهره ی جوانی ـم را هنوز یادت هست؟ شانزده سالگی ـمان و خجالت کشیدن هامان را یادت هست؟ یادت هست خیال پردازی می کردیم آینده را، توی تخت هامان ساعت ها بعد از نیمه شب، آن وقت هایی ک خوابمان نمی برد از رویا پردازی های شیرین طعم. و قطره اشکی می چکید از خوشیِ تصور کردن ساده ترین صحنه ها را، اولین بار دیدنت، گرفتن دستت و فکر به قدم زدن توی برف. بزرگ شدیم و اوضاع فرق کرد. سادگی ـمان از دست رفت؟ شاید هم آرزو هامان فراموش شدند، و رنگِ خیالمان تکراری شد. بی آنکه تجربه کرده باشیم هیچ از هم، به جز دوری و آرزو های اتفاق نیفتاده. و زمان مشکل را حل نکرد و خود یک مسئله شد. فاصله ها چیره شد بر ما. دلتنگی برنده شد، امید از دست رفت. ماندیم توی دنیایی ک از یکدیگر خالی بود و عادت کردیم به آن. همه چیز از دست رفت و چیزی نماند به جز یک آهِ بلند. همه چیز خاطره شد، ک تو اینطور بگویی ک دگر به "انتها" رسیده است. اما نه برای من، نه بعد از این همه وقت، چیزی عوض نشد. هنوز توی همان رویاهایم و انگار فقط، تنها کمی دستم از خواب بیرون مانده است.

 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یه ناشناس و دنیای گردش عشق و زندگی دانلود آهنگ جدید سفیران سروش سعادت نقد و برسی قطعات ارز دیجیتال گرافیک‌نگار انگشترآنلاین کلیک 98 وبلاگ کلید کسب و کار